دیروز عصر که صفحات آخر را میخواندم، با لنو توی جلسه حاضر بودم و همین که فرد مورد نظر دست بلند کرد، حدس زدم نینو است. آخرین کلمات کتاب را که خواندم، «او نینو سارراتورره بود»، ناخودآگاه رفتم به صفحة بعد تا واکنش لنو را ببینم. اما صفحه سفید و خالی بود. کتاب تمام شده بود.
چقدر لنو خودِ من بود؛ بخشی از او متعلق به دوران کودکیام بود که تا همین حالا هم یکجاهایی هنوز در من هست. بخشی از او متعلق به اواخر دوران راهنمایی و کل دوران دبیرستانم است و الآن خیلی کمرنگ شده. هنگام خواندن کتاب و وقتی لنو در کتابها و درسهای سخت و طاقتفرسایش پیچیده میشد، گاهی یاد زمانی میافتادم که اولینبار شعر «صدای پای آب» سهراب را کامل خواندم و وقتی رسیدم به آن سطر («قاطری دیدم بارش انشا») و فهمیدم همان «مثلها کمثل الحمارِ یحمل الاسفار» است [1] چقدر احساس گناه و شرم و فلان و بیسار میکردم.
خیلی برایم عجیب بود که از همان اول لنو برای درسهایش خودش را خفه میکرد! خدایی درسخواندن اینقدر سخت است؟ واقعاً نمیفهمم چرا و چطور! لنو هم که خنگ نبود؛ شاید آنقدر حواسش همهجا بود که واقعاً باید همیشه از خودش کلی مایه میگذاشت تا درسهایش را بفهمد. شاید آن احساس بیریشگی در زمینة درس و خانواده (اینکه خانوادهای فرهیخته و باسواد نداشته که خیلی چیزها برایش عادی و معمول باشد و همهچیز را مجبور بوده یاد بگیرد و خودش ببیند و بشنود، بدون اینکه حتی ذرهای لمسشان کرده باشد) باعث بود و ... .
ارتباط نام کتاب را کل داستان را هم به آخر آن و ماجرای کتابنوشتن و نامی که در مقام نویسنده روی جلد قرار میگرفت برداشت کردم.
و لیلا، لیلا هم ممکن است بهراحتی خودش را زیر پوست خیلی از خوانندههای زن این کتاب جا کند و آشنا بنماید! انگار که از آتش آمده و شعلة کوچک رقصانی است و ناخودآگاه میخواهد همیشه پا توی آتش بگذارد یا با نوک پا اخگرهای کوچک به اطراف، و به دامن هرکسی که از کنارش میگذرد، بپراند.
[1] یادم نیست ارتباط این آیه را با آن سطر از شعر همان موقع پیدا کرده بودم یا بعدها فهمیدم.
ـ داستان یک نام جدید، النا فررانته.