کینگزکراس لعنتی! کینگزکراس دوستداشتنی پرمفهوم که شایستة همسایگی هستی حتی!
یکی از آرزوهام این است که در یکی از سالگردهای بازگشایی مدرسة عزیزم، هاگوارتز، بروم سکوی نه و سهچهارم؛ خودم را بغل کنم و بگذارم توی یکی از کوپههای قطار و در حالی که با جادوگربچههای دیگر نشستهایم و مشغول ردوبدلکردن تصاویر قورباغه شکلاتیهایمان هستیم، از خودِ روی سکو ایستادهام خداحافظی کنم و برایش بوس بفرستم و زیرلب، از پشت شیش، بهش چیزهایی بگویم که نشنود و بعد هم، همین که قطار راه افتاد، بلند شوم سریع پنجره را باز کنم و داد بزنم: برات جغغغغد میفرستمممم.
از اینور هم خودم با لبخند دلتنگی و ضایت و حاکی از مرور خاطرات، برای قطار دست تکان بدهم و آرامآرام بروم یکجایی؛ چه میدانم، شاید یورکشایر یا کسلکوم که اینهمه از دیدن تصاویر مناظرش هیجانزده میشوم.
بله، هنوز هم جزئیات داستان هری پاتر شگفتزدهام میکند و مرا به وجد میآورد.
ــ کل ماجرای ملاقات هری و دامبل در کینگزکراس را باید قاب کرد زد یکجایی که روزی دستکم یکبار بشود دیدش.