یکم اینکه احساس میکنم دارم تبدیل میشوم به ابرغول کتابـتاـتهـنخوان!
طبق آمار، یازده کتاب نیمخوانده روی دستم ماندهاند که بعضی فقط چند صفحه باید خوانده شوند تا بروند دنبال سرنوشتشان.
دوم اینکه همین الآن، از روی عکسی در پینترست، یک پاکت هدیة سادة گوگولی درست کردم و خیلی خوب شده و ازش خوشم میآید. برای درستکردنش،روی پانچ کوچک شبدریام حساب کرده بودم اما هرچه گشتم نیافتمش. بعدش یادم افتاد که ای دل غافل! آن را برای توتوله خریده بودم و خودم فقط چند صباحی ازش استفاده کرده بودم و بعدش یادم رفته بود برای خودم پانچ بخرم و ... مجبور شدم از همین پانچهای قدیمی گردالی دوتایی استفاده کنم که باعث شد یکی از سوراخها ناموزون از آب دربیاید ولی به روی خودم نیاوردم.
سوم اینکه هی مرض دارم چیزی برای خودم بنویسم چون احساسهای متفاوتی این روزها درونم قل میزنند؛ از ترس بیخود بابت یک چیز بیخود گرفته تا موضعگیریام در مقابل ابراز احساسات نژادپرستانه و دماغمنشانة عمه خانم تا کمحالی و ورزشنکردن و حبابهای شادیهای کوچک و بزرگ بابت مثلاً بلندشدن روزها و خوبشدن هوا و ...