صبح تاریک و سرد یکی از روزهای پاییز بود. باران سیلآسا میبارید و قطرات آن از روی شیشه به پایین میلغزید و نوشتة روی آن را در هم میکرد. چیزی که از ورای شیشه دیده میشد تنها دیوار بارانخورده و پیسهدار آنسوی خیابان بود.
ناگهان در مغازه با چنان شدتی باز شد که زنگولة بالای آن سراسیه به صدا درآمد و مدتی طول کشید تا از حرکت بازماند. ص 11
بند دوم کتابی 580صفحهای، که داستانی فانتزی دارد و گویا قرار است از این کتاب وارد کتاب دیگری بشویم!
این جملهها برای شروع کتاب عالیاند؛ مخصوصاً که مغازه مورد نظر هم کتابفروشی نسبتاً عجیبی باشد.