ـ خدا خفهات کند که همیشه مثل حصار دربسته هستی . کاش این را زودتر می گفتی!
زینت؟ رفعت؟ شوکت؟ بهجت؟ یا حتی ملاحت!
...ت ،
... درواقع، نمیدانم چه بگویم! بیشتر به منصفانهبودن گفتههام فکر میکنم. ابتدای کتاب،احساس خوبی به او نداشتم. حتی بیشتر منتظر بودم چیزهایی از نوع آنچه به آن «تنانگی» میگویند پیش آید یا گیروگرفت ماجرا بین این دو سر همین قضیه باشد. اما هرچه جلوتر رفتم، مسئله برای من متفاوت و عمیقتر شد؛ عمیق از جهت خوب آن، نه بهمعنای دریافتن رازهای دو نفر. مخصوصاً بعد از خواندن گفتگویی که جملة ابتدای مطلب را در خود دارد، داستان برایم روی دیگری یافت.
الآن از ...ت خوشم میآید؛ گاهی با او همذاتپنداری [1] میکنم. جاهایی به او حق میدهم و جاهایی هم تحسینش میکنم. بهگمانم، حتی گاه برخلاف تصور پرشور و احساس شاهرخ ـکه اعتقاد دارد ..ت شجاعت لازم را ندارد و محافظهکار استـ و حتی برخلاف تصور خود او که خودش را اینطور میبیند، نوعی شجاعت در او و رفتارش است: همین بلاتکلیف نگاهداشتن خودش، با توجه به فضا و نگاه آن سالهای جامعه و جنسیتش و شرایط خانوادگی و ...
گاهی هم با خود شاهرخ همفکر میشوم و تأییدش میکنم. خیلی جاها از اینکه دغدغههای مرا گستردهتر و عمیقتر و با زبانی گویاتر وصف کرده از او سپاسگزار میشوم. جالب اینجاست الآن، که یادداشتهایش را میخوانم، در بعضی صفحات، همسن آن روزگار او هستم. گاهی هم خودِ چند سال بعدم را در کلماتش پیدا میکنم. درست است که شرایط فرق کرده. 50 سال از آن روزگار گذشته ولی نقاطی در ذات انسان و شاید هم راهورسم زمانه ثابتاند و باعث پیوند میشوند. مخصوصاً وقتی به اشارة دکتر شایگان در یادداشتهایش فکر میکنم (به زبان من: بستر تاریخی محتوم ...).
احتمالاً ..ت هم دیگر از دنیا رفته. بیفایده است اگر بخواهم لحظهای به این فکر کنم که زندگیاش چطور گذشت و بعدش چه تصمیمهایی در زندگی گرفت و ... . او کسی نیست که الگوی تأثیرگذاری برای من باشد (از همین حالا روزگار در کمین نشست تا چیزی متفاوت با این که گفتم به من ثابت کند! میدانم دیگر! کلاً مرام اینچنینی دارد). فقط میخواهم از ...ت تشکر کنم و بهنظرم muse (الهة الهامبخش) خوبی برای این دوره از زندگی شاهرخ بود چون خواندن شرح احساسات شاهرخ را در قبال این ماجرا دوست دارم. انگار هر آدمی برای قرارگرفتن در مسیر درست، به این دوره احتیاج دارد. انگار تکلیف من با چیزی مشابه در زندگیام روشن میشود؛ دید خوب و کاملتری به کلیت عشق و انسانها پیدا میکنم تا من هم 40سالگی را بهتر پشت سر بگذارم و به افقهای گستردهتری بتوانم نگاه کنم.
[1] حدود دوسال پیش، گفتند همزادپنداری درست است؛ چیزی که برخلاف آن فکر میکردم و بر آن بسیار اصرار داشتم. حالا هنوز تکلیف خودم را نمیدانم. برای همین، همان «همذاتپنداری» مقبول خودم را مینویسم. چون هنوز فکر میکنم نوشتن «همزادپنداری» نوعی کمتوجهی و کمدقتی است.