دیدم نمیتوانم این وضع را بپذیرم. سومین بار است که پیاپی چنین اتفاقی میافتد؛ روز موعود تلفن میکند که امروز نمیشود ... البته هربار علتی دارد ولی عللی چارهپذیر. ...اگر اشتیاقی به دیدار باشد، میتوان از این گرفتاریهای ناچیز روزانه فرار کرد؛ از هریک به بهانهای، به دروغی.
در حالوهوای جوانی، ص 279
از در حالوهوای جوانی چند صفحهای بیشتر نمانده. وقتی میخوانمش، انگار یادداشتهای وبلاگنویسی را میخوانم که چند سال پیش کشفش کرده بودم و حالا احتمالاً وبلاگش خاک میخورد و شاید کانال تلگرامی داشته باشد با محتوایی جدیتر و طبقهبندیشده؛ طوری که حتی فرصت نکند و اهمیت ندهد که مطالب وبلاگ سابقش را پاک کند... شاید هم نام کاربری و رمز ورود آن را حتی فراموش کرده باشد!
خوشحالم؛ چون بعد این کتاب حتماً نوبت کتاب حجیمتر روزها در راه است که بهگونهای ادامة همین کتاب شمرده میشودو حتی اگر گاه چند برگی، در کنار مطالعةکتابهای دیگر، بخوانمش؛ حتماً دستی به آن میبرم.
از دیشب فکر میکنم آیا مرحوم مسکوب هر از گاهی به صفحههای پیشین دستنوشتههایش برمیگشته؟ برای کموزیادکردن مطالبش نه؛ بیشتر برای سنجیدن احساساتش در برابر موردی خاص. آیا با خواندن چیزهایی از گذشته، بهدلیل داشتن موضع و احساسی خاص به چیزی یا شخصی، خودش را ملامت میکرده یا به خودش میخندیده یا برعکس، از یادآوری روزهای گذشته سرشار از خوشی و رضایت می شده؟ شاید هم چنانکه از گذر عمر هراس داشته، بازگشت به گذشته برایش آسان نبوده باشد. شاید اگر، مثلاً در شهریور و مهر 45، به یادداشتهای 6 ماه پیش برمیگشت، ممکن بود روی بعضی بخشها، باغیظ خط پررنگی بکشد یا مطالب متضادی به آنها اضافه کند! با اینکه، بهاحتمال زیاد، در آبان همان سال، از این کارش پشیمان میشد و اضافه میکرد چه خوب شد فقط رویشان خط کشیده و پارهشان نکرده! ... نمیدانم!
برایم جالب است که آدمی همیشه روبهجلو که مشغلههای مهمی برای خودش دستوپا میکند و بدینترتیب، فرصت خاطرهبازی منفعل ندارد چطور عادت به نوشتن روزانههایش داشته. روزانهنوشتن در ذات خودش بد و منفعل نیست. خیلی دوست دارم کارکرد مفید و پویای آن را بدانم؛ مثلاً برای شخصی مثلاً شاهرخ مسکوب. چرا من فکر میکنم هرچیزی در زندگی آدمهای جدی و اینچنینی باید حتماً معنا و کارکرد متفاوتی با آنچه تا کنون درک کرده بودم داشته باشد؟!