نشانه‌گیری با انبه

ـ دقیقة دوم از آهنگ Toca orillaی جسی کوک جان، تا 45 ثانیه بعدش، چنان سودایی به سرم انداخت در حد تمایل به شیرجه‌زدن در کتاب اوا لونای ایزابل جانم.

ـ از دیروز می‌خواهم اینجا از ناراحتی اخیرم بنویسم که مجموعه‌ای از دو دلزدگی و یک مورد جسمی است. اما حال صحبت‌کردن برای خودم را هم ندارم. می‌خواستم چیزی باشد برای اینکه بعدها یادم بماند؛ چون در میانش نتیجه‌گیری‌ای درمورد خودم دارد.  اینکه بهم ثابت شد من آدمِ  برنامه‌ریزی‌های بلندمدت نیستم؛ مگر آن مواردی که به‌قول پائولو با کسی درباره‌شان حرف نمی‌زنم. این‌ها را واقعاً می‌توانم به جایی برسانم و اتفاقاً همین‌ها برایم مهم‌اند.

کوتاه بگویم (بهتر از اصلاً نگفتن است) اینکه کسی مدام به من پیشنهاد ارتباط بدهد مرا وحشت‌زده می‌کند. شاید بخشی از این وحشت برای  «نه گفتن» به چیزی باشد که در ذهنم می‌بافم؛ اینکه آدم‌ها می‌خواهند مرا کنترل کنند. غیر از آن،من زندگی‌ام را به همین 2-3 آدم دوروبرم گره زده‌ام و برنامه‌های منعطف و متغیر را، به برنامه‌های صلبی که ممکن است وقت مرا از این‌ها به آن‌ها منحرف کنند، ترجیح می‌دهم. در کل و به‌طور خلاصه، برای من بدقولی بدتر از قول‌ندادن است.

انتظار کوچکی هم دارم که دیگران تندوتیزی زبانشان را گاهی کنترل کنند. دلیلی ندارد آدم نتیجه‌گیری‌های ذهنی‌اش را جمله کند و پرت کند جلو روی طرفش. بله، برنامه‌ریزی برای من هم از بدیهیات و ملزومات زندگی خوب است و معمولاً در سایه‌اش حرکت می‌کنم اما بیشتر به سبک خودم. از آدم‌های باهوش توقع دارم هوششان جلوتر از زبانشان حرکت کند. نه به این دلیل که صرفاً من ناراحت بشوم؛ هرکسی اختیار حرف‌زدن خودش را دارد ولی خوب، من هم برای واکنش‌هایم امضای خاصی به کسی نمی‌دهم.

خوب، اینجا از کلیدواژه‌هایی استفاده کردم که مطمئنم بعداً یادم می‌ماند چه می‌خواستم در ذهنم نگه دارم. پس کارم تمام شد.