یک سندباد کوچکِ دستورونشستة موشانهنکرده، با نگاه تیز، درون من نشسته که گاهی از جایش بلند میشود و از دریچة تنم به بیرون نگاهی میاندازد؛ همان وقتهایی که میخواهد مچم را بهدلیل بیتوجهی به خودش بگیرد.
مثلاً همین الآن که جاروبرقی درست سرراه بود، دوباره با آن نگاه تیزش گفت آن را دستکم یکوری بگذارم که اگر اتفاقی افتاد که قرار شد بدوم فرار کنم، از روی بیحواسی پایم بهش گیر نکند!
ـ امروز بهیقین بهم ثابت شد که از بچگی همیشه هراس موقعیتهای وحشتناک نامنتظره در من بوده و همیشه راهحل من فرار و قایمشدن و پاییدن ماجرا از دور بوده. دقیقاً مثل همان روزها.