این
کتابخونه رو تازه امروز کشف کردم. می دونستم همچین جایی، اون حدود هست اما
به صرافت پیدا کردنش نیفتاده بودم. بالاخره در آخرین لحظاتی که ندیدمش و
داشتم مسیر رو عوض می کردم تا برم دنبال کار دیگه، آدرس پرسیدم و زحمت 100
قدم رو برخودم هموار کردم و بهش رسیدم.
برگشتنی، حس می کردم با این دور
شمسی/ قمری که از پایین 4راه زدم، الان باید از این طرف نزدیک خونمون
باشم! ( آقا اینجا همه جا نزدیک خونه مونه؛ من خیلی جاها رو پیاده میتونم
برم و بیشترشون رو هم امتحان کردم ) .. یه کم رفتم جلوتر دیدم الان وقتش نیست ، بعداً بالاخره مسیر رو پیدا می کنم.
دنبال کوچه ای می گشتم که وارد خیابون اصلی بشه، یه کوچۀ تقریباً باریک
خلوت پردرخت با آپارتمان های نه چندان بلند و نه چندان نوساز رو نشونم
دادن. ته کوچه مث یه T بود و هر دو طرف هم بسته. باز هم پرسیدم. سمت راست T
رو بهم نشون دادن که یه کوچۀ باریک یه نفره بود و با دو-سه قدم میفتاد در
آغوش خیابون اصلی. کنار میوه فروشی ئی که خیلی هم بهش سر زده م. تعجبم از
این بود که چرا این کوچه رو تاحالا ندیده بودم و باحال تر از اون، اون T
بود ! فوق العاده ! خونه ها و ایوون ها و ..کلاً همه چی خیلی دوست داشتنی
بود. یه گوشۀ دنج ناز، با اون فاصلۀ بسیار اندک از خیابون شلوغ و پر رفت و
اومد. مخصوصا از اون کوچۀ باریک که من هلک هلک میومدم و یوهویی وسط T بهشتی
قرار گرفته بودم، خیلی جالب بود.
این شگفتی نازنین امروز من بود. اگه
عکس یا فیلمشو بذارم درصد بالایی می تونن ادعا کنن خیلی معمولیه یا حتی
ممکنه مقبول خیلیا نباشه، حتما از این بهترش رو هم دیدن یا ممکنه محل زندگی
فعلی شون خیلی باحال تر باشه. ولی اون حس خاصی که اون لحظه داشتم شدیدا ً
تمایل داره منو به اونجا یا جایی مشابهش سنجاق کنه. شیطونه میگه این مسأله
رو مطرح کنم بریم بپرسیم اونجا خونه ای برای زندگی هست آیا؟
مطرحش می کنم !!
هاهاها!
عین اون اپیزود فصل اول Da Vinci's demons که گیسو جونم بهش اشاره کرده بود
صحبت درمورد مجسمه و گرد شدن چشمای بانو مدیچی !! :)))
به
نظر من، مرگ برای مامانبزرگم از زندگی مهمتر بود. خیلی به فکر عزت و
احترام مرده توی مراسم ختم بود و اینکه چیزی کم و کسر نباشه و روح مرده به
عذاب نیفته. اسی میگفت یه بار مادر
(مامانبزرگم) من و اشترو (پسرعمهم) دعوا کرد که «خجالت نمیکشید روز
عاشورا تخمه میخورید بیایمونا؟» از اون طرفم اگر کسی میمرد، حالا از آدم
نزدیک تا همسایهی کوچه پشتی، مادر فوراً روکش قلاببافی روی تلویزیونو
میانداخت و تا چندهفته تلویزیون تعطیل میشد. بدبختی روزی گریبان
اعتقادات خانوادگی رو گرفت که باباحاجی (بابابزرگم) از دنیا رفت و قرار بود
حاجی جیم، یکی از حزباللهیهای بعد از انقلاب، از خرمآباد بیاد سر بزنه.
تا یک سال هرکسی مرگ حاج محمدو میفهمید، میاومد و آمادهی پذیرایی
بودیم اما تا چهل روز یکسره مهمون داشتیم. خونهی مهرویلا یه خونهی
ویلایی خیلی بزرگ بود با سه تا پاسیو. توی پاسیوی سالن پذیرایی خونه یه حوض
بود، وسطش مجسمهی یه فرشتهی زن لخت. حاجی جیم که قرار بود بیاد مادر توی
اون حال خراب، بدو بدو رفت یه پارچهی توری آورد کشید دور سینههای
مجسمه. فقط هم دور سینههاش. مامانم میگه انگار لامپ نئون گذاشته باشن
توی پاسیو. دیگه هرکسی، اولین چیزی که به چشمش میخورد سینههای مجسمه بود
زیر توری انتخابی مادر. مثل اینکه رویا (عمهم) خانواده رو نجات میده و
توری رو از دور مجسمه برمیداره و مساله جور دیگهای جلوی حاجی جیم رفع و
رجوع میشه.
زنده باد خارخاری!
این کار را کرده ام و احساس خوبی دارم!
در کنار نمدمال پیری که آخرین نمدمال این دیار است، یک موج باف! کرمانشاهی هم پیدا کرده ام که می تواند برایمان پتوهای پشمی سبک
و خوش نقش و نگاری ببافد( شاید برای لباس و کیف هم بتوان از بافته های او
استفاده کرد) و یک میانسال زن ِ زبر و زرنگی که استاد بافت دستمال های
پنبه ای و نخی است!
سرمایه گذاری چندانی نکرده ایم فقط مکان مناسبی در
یکی از عمارت های شرکت برای آن ها فراهم کرده ام تا بی دغدغه بنشینند و با
شاگردانشان کارکنند. قرارمان این است ما بگوییم آن ها چه تولیدی داشته
باشند و بعضی ترفندهای ریز برای حرفه ای تر شدن کار یادشان دهیم. ( همین من
الان یکی از دستمال های پنبه ای مونس را روی پایم انداخته ام و انگار کن
رفته ام داخل مزرعه ی پنبه، یعنی که به همین خوبی مرا به به دل طبیعت برده
است، بوته ی پنبه که تیغ ندارد؟ دارد!؟ هرچند این دستمال خیلی لطیف است)
فکر می کنم اگر بتوانم با هتل ها و رستوران هایی ( با ستاره های بسیار) در
داخل و خارج از ایران قرار داد ببندم که دستمال سفره ها و پتوهای ما را
خریداری کنند بازار یابی خوبی برای تولیدات این هنرمندان وطنی گمنام انجام
داده ام. مطمئن هستم وقتی آن ها داستان هر کدام از این تولید کنندگان را
بدانند و بفهمند که خرید از ما چه پیچ هایی از زندگی این آدم ها را شل! و
چه مهره هایی را سفت می کند، با اشتیاق به سراغ ما می میآیند.
خوب این جاست که کمک های شما خارج نشینان بیرون گود نشین وغرب زده می تواند تاثیر گذار باشد.
ته نوشت: در عین حال اکنون دارم دلمه برگ مو درست می کنم؛ دلتان نخواسته باشد.
ته نوشت دیگر: یک سرچی در اینترنت بکنید با هنر موج بافی هم آشنا می شوید،
این قدر نگویید این دیگر چیست ما که نمی فهمیم تو چه می گویی؟
اگر به منشا رزق و روزی خود توکل کامل داشته باشیم صاحب برکات بیکران و پایان نا پذیری میشویم
کاینات همیشه حامی کسی است که بی باکانه،اما خرد مندانه خرج میکند.
هرگاه کالا ی ارزشمندی خریدی که عزت نفس تو را بالا میبرد خواهی دید که پول بیشتری به سراغت می آید
اون
بخش « علاقه به امور مالی و اینا » درمورد من صدق نمی کنه ولی جملۀ بعدیش
ریسک و معامله های بزرگ .. اگه به خیلی موارد دیگه غیر از مالی تعمیمش
بدیم آره درسته.
بقیه شم درسته مخصوصا جایگاه رفیعش ! اصن اسم ما ها تو شناسنامه «سیمرغ» ِ :p
به سنگ پای قزوین هم معتقد نیستم :)))
"زنان متولد بهمن"
او به همه تعلق دارد و در عین حال به هیچکس پایبند نیست.
زن متولد بهمن معمولاً به شریک زندگیاش شک نکرده و در رفتار او کنجکاوی نمیکند.
او هیچ وقت با شرکت همسرش برای نصف روز دیر کردن تماس نمیگیرد.
به دنبال لکههای قرمز روی دستمال و کت وی نمیگردد و لباسهایش را وارسی
نمیکند،به همین دلیل است که زنهای بهمنی در نزد مردها از جایگاه رفیعی
برخوردار هستند!
زن متولد بهمن خیلی به ظاهر خودش اهمیت میدهد ولی نتیجهاش معلوم نیست!
زن بهمنی عاشق پرداختن به امور تجاری،اقتصادی و مالی است و پتانسیل ریسک دست زدن به معاملههای بزرگ را دارد.
زن بهمنی در عقیدهاش پایدار نیست.ممکن است وجود پلهای را که به وسیله
برق شما را به بالا میبرد مورد تمسخر قرار دهد و بگوید چنین چیزی ممکن
نیست اما چیزی نگذرد که داستانی برایتان تعریف کند از جن هایی که هر روز
صبح کنار پنجره مینشینند!
الان دقیـــقاً حس می کنم گوشه ای مرتفع از این دنیای پهناور، تنهای تنها نشسته م
*وقت غریبیه بعضی ثانیه های غروب
ترجیح میدم یه انیمیشن ببینم تا دیوونه نشدم :)))
من
از 10 سال پیش بیشتر در پی کم کردن این شباهت ها بوده م. سعی کرده م بهشان
آگاه شوم و از آنها فاصله بگیرم. یک جور مهر و امضا پای شخصیتی که خودم
ساختم؛ مجبور بودم شکلش بدهم و تکه شکسته هاش را از این ور و آن ور جمع
کنم.. حتی به فاصلۀ سالیان..
شاید هم یک جور لجبازی باشد. هرچه را کشف
می کنم به سرعت پنهان می کنم.بعضی ها جایگزینی پیدا کرده اند اما به جای
بعضی ها خلئی مانده که آزارنده ست. اما به عنوان بخشی از این روند پذیرفته
مش.
آن نقطۀ تماس ازلی ابدی را انکار نمی کنم؛ یم خواهم برگهای خودم
را داشته باشم، حتی ریشۀ خودم را. ریشه های باریکی در میان شاخه های انبوه!
اینکه فامیل اِما ، سوان هست
منو یاد تنها بودن قو میندازه
مث خود اِما که ی جورایی تنهاس
ای کووفتت!
اِما هم که قرص نیویورک خورده
هی میگه می خوام برگردم، زندگی خوب، هنری راضی...
بیشین بینیم بابا! تو میخوای بری، برو
هنری رو بذار باشه ما هم داستان رو توی استوری بروک دنبال می کنیم
ایشالله همون میمون بالدار بیاد خواستگاریت که چپ و راست دل این بچه، هوک، رو می شکنی
در وجود همهى ما بخشى هست که خارج از زمان به زندگى خود ادامه مىدهد.
شاید در مواقع خاصى، به یاد مىآوریم که چند سالهایم. بیشتر اوقات زندگى، بدون سن هستیم.
[کوندرا، سخن از زبان ما مىگویى]
.
این اومانیسم قلمبه شده هم، زمانی می رسه که مث دین گرایی افراطی قرون وسطایی، به غده ای چرکین بدل میشه
These sweet sad men!
This beautiful text was sent to the right of the man's day by one of
the fan ladies of this page that has a different and clear perspective
towards men
Please, read and express your view..
Sometimes I think how sad being a man can be. No one says from the men's
world. No one defend the rights of men. No community is special with
extension "... men. Men don't have a symbol like pink color. These days,
everyone has achieved a high-GU, and they say of rights and pain and
women's world. While the right and the pain and the world of every woman
is one of the same men. One of these men who love us. They rush when
they want to talk. Even the men who loved us, but they left...
One
of the same men always tired. The same as they start running since the
18th. And they keep back. They keep getting greedy. Soldier, work, come,
education... all of the men have all expectations. They must be
educated. Rich, handsome, tall, good tempered, strong... and God don't
let one of these...
We have fun for ourselves! Like a man who
has the morning to the night, more to provide a good life for us to be
loved by a dog, we expect his night to play the violin under our window,
and from the man who plays the violin under our window. We expect him
to be a senior member of the radiator import company. We expect to be
loved at the same time, secure our lives, be patient and dldạry̰mạn,
work well and always smell good and go soon to the barber and the bad
food taste mara with passion and come with us parties we love And
everyone we love to love and forget the friends of their days and the
bread stop in the gathering of our Lord, and do not see any more
beautiful women and do not smoke a single thread!
Men have a
patiently sad world. Let's take it. Men are more patient than we are.
The time they yell, the time they get on the street, the time that
cẖḵsẖạn is not passed, the time that the answer is not to give the good
night, the times that are sweaty, the time that ḵfsẖsẖạn is dirty all
this time They're tired and a little sad. And we love the wonderful
little creatures of the b. They love us and we always think that he
doesn't want me for my beauty, doesn't he want me for his nights? Don't
let him want me for the dungeon on lpm? While they love us; simple and
logical... men The whole world is like that. Simple and logical... right
on the picture of our world.
Let's stop. Let's put aside the
microphone and sign signs. I think men, really men, are not as bad as
we're showing. Men probably want a woman to have peace with her. That's
all. A little peace in exchange for all the pressure and stress that
endure to make us happy. A little peace in exchange for the dream palace
we seek... unlike the stressful life they have, the definition of men
of happiness is very simple.کاری به کنار گذاشتن یا در دست نگه داشتن میکروفن و تریبون و .. ندارم. اونا هم برای دلایل مهمی لازمند
فقط از تعریفی که از مردها کرده خوشم اومده
تو این دنیا مرد بودن و زن بودن بدون وجود اون دیگری معنایی نداره ، همین
من و جوهری ها :
_ سال نود جلد یک ش رو با ترجمۀ کتایون سلطانی خریدم و خوندم. بعدتر کشف
کردم دو جلد دیگه م داره و چه اسم هایی! همیشه می ترسیدم جلد سومش اندوهناک
و خشن باشه. چند ماه پیش خودمو راضی کردم جلد دو رو بخونم و بازهم بسیار
لذت بردم. الآن هم دیگه جرات کردم ، رفتم سراغ سومی ش.
_ دلیل اصلی
تاخیر برای ادامه ش ، این بود که منتظر بودم ترجمۀ خانم سلطانی و نشر افق
رو بخونم. چیزی که تا امسال موجود نبوده. پی دی اف انگلیسی هم آدم رو تشویق
می کنه یه تلاشی هم در اون زمینه داشته باشه. منتها این وسط ، نمی دونم چرا خانم سلطانی Inkspell
رو ترجمه کرده ن «سیاه خون». اون جور که به ذهن من می رسه، انتخاب این اسم
کمی پیچیده تر از عنوان سرراست «طلسم جوهری» هست که انتخاب مترجم دیگر
هست. طلسم جوهری، محور اصلی داستان این جلد هست که ماجراهای دیگه مثل شاخه
های قوی از این تنه سر درآوردن.
_ جلد یک و دو، ابتدای هر فصل، یک جمله
یا یک پاراگراف از کتاب دیگری نقل شده بود. یکی از این ها هم از کتاب «
هری پاتر و زندانی آزکابان » برداشته شده بود. این بخش ها پیش درآمدی بر
ماجرای اون فصل محسوب می شن و اگر کمی دقت کنیم می تونیم کلیّت اون فصل رو
حدس بزنیم. چند فصل اول کتاب سوم رو نگاه کردم، خبری از این پیش درآمدها
نیست! و الآن که پی دی اف انگلیسی شو هم چک کردم، اونجا هم نیست :/ دوسشون داشتم.
چرا خانوم فونکه ؟
_ مترجمی که دارم کارشو می خونم، نوشته باید این کتابا رو دوبار خوند؛ یک
بار برای درگیر شدن با جریان داستان و همراه شدن با شخصیت ها، بار دیگه
برای لذت بردن از توصیف ها و زیبایی های زبانی. من که توی همون دفعۀ اول،
محو تشبیهات و فضایی که با «کلمات» آفریده شده بودن، شدم. برای همین اول ِ
این جلد، یه کم به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد : این کی بود؟ چیکاار کرد؟
داست فینگر چی .. ؟ آه داست فینگر! داست فینگر !
✩ ✪ ✫ ✬ ★
Finally, the last book
این هم ان چه قراربود بگم تو مصاحبه هاهاها روی دیواریه دوست نوشتم قبلش :
من دانشجو بودم که کتاب صد سال تنهایی را خواندم .باگروه تئاتر شیراز کارمی کردم وخبری
از
داستان نویسی نبود...یادم می اید که کتاب را ازخانه کتاب که درخیابان زند
بود خریده بودم ووقتی رسیدم انجا که خوزه ارکادیو بوئندیا دوربین به دست
دنبال این بود که ازخدا عکس بگیره چنان برام غریب وتازه و عجیب بود که رفتم
به دوستی که دردانشگاه زبان درس می داد ازکلاس کشیدمش بیرون و گفتم بیا
بیا ببین این چه نوشته ....اما به نظرمن باید انقلاب اتفاق می افتاد تا ما
پرده ازجلوی چشمان مان کنار می رفت سال ها بعد شاید سیزده چهارده سال بعد
بود که من اهل غرق را نوشتم ...اما قبلش ساعدی هم بود و این که می توانستم
این جور به زندگی نگاه کنم این که انگارمارکز ازجایی نوشته که من دران
بزرگ شده ام ازکولی ها که من زیاد چیزی هنوز درباره اشان نگفته ام ....
اگر ازمن بپرسید می گویم رئالیسم جادویی نوعی از زندگی است ...بخصوص در
جاهایی که هنوز درگیر اسطوره ها باوره ها واعتقادات ماقبل مدرنیته هستند
زندگی بدون جادو ویا خیال جادو ممکن نیست
در رئالیسم جادویی خیال و وهم چنان با واقعیت ها درهم می امیزد که جدا کردن ان ها کار ساده ای نیست
تونمی توانی بگویی واقعا پریان دریایی وجود دارند یانه
بعد این عدم قطعیت است که درواقع داستان را پیش می برد عدم قعطعیت درهمه چیز حتی درزمان
در رئالیسم جادویی زمان شکنند ه است
قهرمان داستان رئالیسم جادویی دچار توستالژی است واین نوستالژی اورا دچار فراموشی هم می کند
مثلا اقای رئیس جمهور ما در نیویورک هاله نور می بیند او درچه برهه ای اززمان قرار دارد در چه قرنی ؟
برای کسیکه خارج ازداستان هاله نوراست خوب این وقایع تعجب اور است اما برای کارکاتر ما مثل مرگ وزندگی همه این باورهها حقیقی است
شاید برای همین است که درصد سال تنهایی همه دچار چرخه تکرار می شوند ویا من در اناهیتا و اوازهای عاشقانه یال
شخصیت داستانی ام چنان درگیر گذشته خود است که زمان را قاطی می کند و مکان را هم به جایی نامعلوم تبدیل می کند
شخصیت داستانی من دچارتوستالژی است و این نوستالژی اورا به فراموشی می کشاند یعنی توقف یعنی پیش نرفتن
ایا اینده ای برای شخصیت های داستان های رئالیسم جادویی هست ؟ ....یا همه چیز تکرار وتکرا ر می شود باتمام جزئیاتش ؟
قبول میکنه ، قبول میکنه !
دوستم
قصد مسافرت داشت و به کسی احتیاج داشت که در آن مدت از سگ نگهبانش نگهداری
کند. حالا یک عدد دکتر پیر و متشخصی و پولدار در همسایه گی اش کشف کرده
بود و در تلاش بود که ابتدا روی او در ملاقاتی جداگانه تاثیر مثبتی بگذارد و سپس خواسته اش را مطرح کند.
سرانجام آن تصادفی که نیاز داشت رخ داد و همسایه اتفاقی به در خانه آنان آمد
و البته که همه خانواده کمک کردند تا پیرمرد با خاطره ای موثر و ماندنی از آنجا برود:
-دوستم مانتوی وارونه پوشیده که سرشانه اش پاره بود(داشته خونه تمیز می کرده )
-دختر دوستم دوان دوان به داخل حیاط می آید در حالی که موهایش به صورت
شاخ وایکینگ ها در بالای سرش در آمده بوده و شلواری زیر لباس خوابش پوشیده
بوده است( خواب مونده بوده حالا می خواسته با عجله لباس بپوشد و برود
مدرسه)
-گربه خانه به دلیل نا مشخصی جلوی پیرمرد پی پی می پاشد و می رود(این گربه را من دیدم کلا مشکل روحی داره )
- سگ مهربان و ملایم و با تربیت مورد نظر بیشترین تاثیر را گذاشته:
به عضو شریف پیرمرد حمله برده و این حمله آنقدر شدید بوده که شلوار طرف پاره شود
....
ولی من فکر می کنم پیرمرده قبولش می کنه ، نه؟
I've got Voldemort
یعنی منو خوب شناخته ها !
ووووووووووولدموووووووووورررررررررررت! :)))
برید کنار دارک لردی نشید
who's your evil twin?
یه فرند نروژی دارم
چند روز پیش دیدم عکس بستنی پاندایی ما رو shareکرده !
همون که عکس خرس روشه اما توش یه چیز دیگه س O.o
یعنی ببینید تا کجاها رسیده دیگه :))
دز ضمن
اگه زیاد کتاب بخونین آخر عاقبتتون این میشه ها، گفته باشم :)))
ایشون هم گوش نداد دیگه، الان ولش کردن تو صحرا
(عکس مرد کتابی در صحرا)
امروز
فهمیدم این کتابخونه مون ( همونجایی که عضوش هستم ) یه امکانی داره، کارتم
رو فعال می کنه بعدش من با همین کارت از سایر کتابخونه های عمومی استان می
تونم کتاب امانت بگیرم ^_^
می خوام روی یه کتابخونۀ دیگه که نزدیکتره و هنوز بهش سر نزدم امتحان کنم .
اصن برم ببینم کتاباش اون قد هستن که بشه روشون حساب کرد برای امانت گرفتن
یک عدد فرنوش هوک/جادوگر ، فراری از چنگال عدالتِ من و نور و شیرین
این 1-2 روز معلوم نیس کوژاس؟
ببینم داری با کی رام مینوشی؟
هرکس خبری از نام برده داشته باشه شوکول می گیره
*پاشو بیا خودتو معرفی کن به ستاد ساماندهی گردهمایی جادوگران .. بدو .. بدو !
من الان یک «پوست-کنده-شده» خستم !
اوف اوف اوف!
چقد پیاده روی!
چقد سخت ... ولی تهش راضی کننده بود
الان یه چیزی تو مایه های خوابیدن دختر پرزیدنت ایالات متحده توی کارتون « فری بردز» دوست دارم. همین طوری که دکمۀ پست رو کلیک می کنم سرم بیفته روی کیبرد، و مانیتور و فیس بوک و کائنات هم مث بوقلمونه (اسمش رجی بود؟ ) با چشای قلمبه نگاهم کنن
امروز
از صبح زود که پاشدم (تقریباً هم زمان با مرغ و خروسها ) نخوابیدم. خودم
رو خسته کردم که قبل از عصر از فرصت یه چرت کوتاه استفاده کنم ... ته تهش
نتیجه ش بشه شب زودتر خوابیدن و از اون ور هم عشق دیرینم همیشه صبح زود
پاشدن ..
ولی خب نمیشه منکر واقعیتی به نام ساعت بیولوژیکی شد که طفلک به عادت بد خو گرفته و باید کلی ریاضت بکشه تا خواست منو برآورده کنه
مشکل آریا نیس
مشکل برندنه که چهره ش داره عوض میشه
مرداد 88 بود. نخستین کتابم در حوزه نقد ادبی منتشر شد. ولی احوال؟ حال همه که خوب یادمان هست. «حلقه تعالی و تباهی» جلد نخست از یک مجموعه نقد ادبی است که انتشارات جان وایلی منتشر کرده است و در هر جلد به نقد و تحلیل یکی از رمانهای ماندگار جهان میپردازد. این کتاب را از این جهات دوست دارم که نمونه نقدی انضمامی و ساختارمند است و یک مقدمه مفصل هم بر آن نوشتهام. فعلاً همین یک جلد منتشر شده که گویا چاپ تازهاش را هم نشر قاصدک صبا در نمایشگاه ارائه میکند.
«امروز قصۀ شنل قرمزی را خواندم. به نظر من گرگه جالب ترین شخصیت داستان است.»
__امیلی دختر دره های سبز؛ ال. ام. مونتگمری ، ص 183
پدر دوست امیلی در نامه ای برایش مینویسد :
« راستی در زبان تازه ات چه کلمه ای به جای "گربه" انتخاب کرده ای؟ مطمئنم
که هیچ کلمه ای گربه ای تر از "گربه" پیدا نخواهی کرد مگر نه ؟»
ص 293